شروع دوستی من و تو

   

سلام 

آجی سوفیای عزیزم , امشب میخوام  مث همیشه پر حرفی کنم و حرفامو برات بگم و از خودم و خودت  بگم و از......., تا بدونی که برام عزیزترینی   ... تا بدونی الان جز تو دیگه هیشکیو ندارم  روزگار عجیبی بود.. دوستامو از دست داده بودم , دوستای قدیمی مو دوستای دوران بچه گی رو و حتی دوستای مجازی رو,, من اینو هیچ وقت بهت نگفتم که ساناز یکی از بهترین دوستای من بودو یه شب که خیلی حالم بد بود که حتی قصد داشتم دیگه هیچ وقت نت نیام و اکانت فیس بوکم رو هم دی اکتیو کردم ,, چون احساس میکردم دیگه تو دنیای مجازی هم جایی برام نمونده ,, دلم از آدمای تو چت گرفته بود ,, اون مدت همه چی یه جوری شده بود ,, عجیب , غریب ,, حتی فکرش اذیتم میکنه ,, تنها جایی که داشتم نت بود, تنها چیزی  بود که تنهاییمو پر میکرد ,,  اما دیگه دلم نمیخواس بیام ,, تا اینکه اون شب وقتی تو چت گروه داشتم با یه چند نفر خیلی تند و با عصبانیت حرف میزدم و خواستم دعوا راه بندازم  ,, با ساناز آشنا شدم ,, یادمه اونشب دلم از یه طرف دیگه هم پر بود  آخه اون موقع چشمام خیلی ضعیف شده بودن دیگه نتونستم مدرسه برم  و درسم و ادامه بدم ,, عقب افتادم از درسام ,, فکر اینکه سال دیگه دوستای من همه شون دانشگاه میرن و من باید باز روزای تکراری رو سر کنم حالمو بدمیکرد ..  باز تنها شدم ... 

ساناز اون شب تا صبح با من حرف زد , به تموم حرفایی که از سوم ابتدائی تا الان میخواستم بریزم بیرون و کسی نبود که گوش کنه , گوش کرد ,, به من گفت ( آجی ) گفت از این به بعد تو خواهر منی , راستش اول حرفاشو باور نداشتم , چون دل خوشی از آدمای تو چت نداشتم , اما بعدش بم ثابت شد که راست میگه , خوب و ساده بود و با تموم آدمای دیگه فرق میکرد , بهم گفت : حیفه اکانتتو دی اکتیو نکن , باز برگرد فیس بوک , این حرفش تا مدتی هی تو گوشم تکرار میشد ,, خدا جونم چه شب عجیبی بود , درست زمانی که میخواستم واسه همیشه ترک کنم , این فضارو اون اومد و مث یه فرشته باهام رفتار کرد , تا خود صبح من حرف زدم و اون گوش کرد , باز فرداش با هم حرف زدیم و وب دادیم و همدیگه رو دیدیم  ,, دیگه از اون روز به بعد بی هیچ دلیلی دوستیمون سرد شد  

  اون هیچ وقت نمی اومد , ان نمیشد , تا منم فهمیدم که شاید اون نمیخواد کسی مزاحمش بشه , اصن شاید اون شب فهمیده بود من حالم خوب نیست , خواست کمکم کنه ! اما اون قول داد تا همیشه دوستم باشه  ولی الان حتی یه افف هم واسه هم نمیزاریم ... الان چند ماه از اون شب میگذره .. به خاطر آجی ساناز من باز برگشتم نت , باز اکانتمو تو فیس بوک اکتیو کردم ,, گفتم دیگه اینجا تنها نیستم ,, اما اونم از دست دادم ,, الانم هرروز عکساشو نگا میکنم تو پروفایلش ...آجی دوست دارم هیچ وقت فراموشت نمیکنم !! دیگه هم مزاحمت نمیشم ...

  ولی یادمه یه بار دیگه باهاش حرف زدم تو این مدت دیدم که ان شد ,, گفتم آجی باور کن من به خاطر تو باز اینجا اومدم وگرنه خودم از این فضا بدم میاد ,  فک کنم حرفمو باور نکرد ... و منم دیگه مزاحم نشدم ... 

اصن نمیدونم چرا ساناز با من سرد شد ... دیگه بعد از اون قول دادم هیچ وقت حرف هیشکی رو باور نکنم و با هیشکی صمیمی نشم ,, یه مدت حالم خوب نبود ,, همه ش تو فکر بودم که چرا آدما واقعا اینطوری شدن !؟ چرا دوستی داره از بین میره ؟!

  اما بعدش دیگه با خودم عهد بستم که همیشه شاد باشم و مث دیوونه ها بخندم , همین کار رو هم کردم , پستهای خنده دار میزاشتم تو فیس بوک , گفتم بخندم  و بقیه رو هم شاد کنم ,  اما آجی سوفیا اینا از روی شادی نبودش ,, نیست که بریدم , دیگه چاره ایی نداشتم ,, ولی خداییش راس میگن خنده خعلی خوبه ها  ..  

تو اون چند وقت اینقد شاد بودم که تموم غمهامو فراموش کرده بودم ... با دوستامم زیاد چت نمیکردم چون همه ش حرفای مسخره میزدم و خندیدن و اینا ,, اگه یه شب گروهی رو نمیزاشتم رو سرم  اون شب سحر نمیشد  ...

تا اینکه تورو دیدم و ادد کردم , اصلا وقتی که عکستو نگا میکردم  , دلم میگرفت , آجی اون همه غم که تو اون عکس , تو چهره ی تو میبینم  ... 

تو اون شب به من گفتی : wlc azizam

منم گفتم : جان دلم  مرسی . 

بعد تو گفتی : khobi 

منم گفتم : ............... 

آجی دوس داشتی همه شو برات میگم , راستش من به تو شک کرده بودم , اصن نمیخواستم دوست شم نه با تو نه باهچ کس دیگه ای ,, چون دل خوشی از دوستی نداشتم  ..

شک کرده بودم که پسری نه دختر ,, البته ببخشید که رک میگم , چون آخه تو فقط سه تا عکس از خودت داشتی که زیاد شبیه هم نبودن ,  تازه قیافه تم به سنت نمیخورد .. دیگه من کاملا مطئن شدم که تو پسریو خودتو دختر جا زدی  .. 

روز بعدش من از ظهر تا شب هم تو یاهو هم تو فیس بوک ان بودم , اما تو حتی یه پی ام هم ندادی و منم که نمیخواستم دیگه با کسی صمیمی شم , خب منم سلام ندادم  ...

اما بعدش که بیشتر بات آشنا شدم و حرف زدم و اینا , به طور عجیبی بت وابسته شدم , اون عکست !! آدم میتونه مشخص غم رو ببینه تو چهره ت !! آجی من باهات حرف زدم ,, حرف زدم ,, حرف زدم ,, بهت عادت کردم ,, دیگه به امید تو میومدم ,, یادته اون شب اینقد حرف زدم که دیگه خودمم خجالت میکشیدم  ... اصن نمیدونم چرا به طور عجیبی باهات راحت بودم .. همه ش چهار پنج روز بود که باهات دوست شده بودم اما احساس میکردم خیلی وقته میشناسمت , منو درک کردی , آجی وقت پام گذاشتی یه هفته , یادت نیست ؟؟!

اگه یه روز بات حرف نمیزدم , احساس خفه گی میکردم ,, تا دیدم که خیلی برام عزیز شدی , اصن مث یه خواهر واقعی دوست داشتم و دارم , تو خوبی آجی , تا جایی که یادم باشه بم دروغ نگفتی هیچ وقت , من باورم نمیشد که دیگه بعد از آجی ساناز خدا یه آجی خوب دیگه بم بده , به خاطر همین من حرفاتو یه خورده باور نداشتم اصن شک کرده بودم به این همه خوبی  تا اینکه اون شب بی هیچ دلیل حرف زشت زدم  چون مخواستم بدونم چطور برخورد میکنی ,, اما تو باز چیزی نگفتی ...آجی من معذرت میخوام عزیزم ..

آجی من باز خیییییلی پر حرفی کردم ... اما بقیه ی حرفامو چیکار کنم ؟؟!!  

  اگه الان بودی گوش میکردی حرفامو .. ولی حیف که آجی تو الان اون ور دنیایی و من اینور دنیا ... اما اشکال نداره , مگه نشنیدی که دوری قلب هارو به هم نزدیک میکنه ?!

آجی سوفیا کاش تو و آجی ساناز باهم دوست میشدین ,, اونم مث تو ماهه .. من الانم به خاطر تو اینجام , وگرنه بت گفته بودم که قرار بود وقتی رفتم خونه ی آجیم دیگه نت نیام ... اما باز احساس میکردم چیز بزرگی رو اینجا جا گذاشتم .. اون دوسه روزی که نمی اومدم دوسه سال گذشت ,, آخه خونه نبودم ,, آجی  میدونی  که تا دیشب هم با سیستم یکی از دوستام اینجا بودم آخه کامی خودم  همرام نبودش  .. اما همین نیم ساعت قبل آجیم برام آوردش ..

  آجی سوفیا , اگه تورو نداشتم اینبار دیگه هیچ وقت نت نمی اومدم ,, چون همه ش به نظرم وقت تلف کنی بود ,, اما الان تو هستی , باور کن من هیچ وقت تورو دوست فیس بوکی نمیدونم ,, تو خواهر خوب منی .. مث خواهرای خودم ,, 

 وای آجی نمیدونی اون شب که بعد از سه چهار سال من ان شدم تا این یاهو بالا اومد تو دلم غوغا بود ,,  همه ش خدا خدا میکردم که ان باشی ,, اصن باورم نمیشد که منو به یاد داشته باشی .. اما تا ان شدم تو پی ام دادی ... وای خدا ...چه حس خوبی .. دوباره تونستم با آجیم حرف بزنم ,, تازه تو توی وبلاگ هم برام حرفاتو نوشته بودی اون لحظه جرات نکردم برم بخونم , چون مطمئن بودم گریه م میگیره , وااای آجی سوفیا  تو اون لحظه ایی که پی ام دادی , اصن من گیج شدم نمیدونستم چی  باید بگم , 

اگه کنارت بودم تو اون لحظه محکم دستاتو می گرفتم تا دوستیمون صد برابر شه  ... 

آجی شرمنده تم به خدا ,,, باز پرحرفی کردم من ... باورم نمیشه ببین چی نوشتم !!!!  

اما من هنوز حرفام تموم نشده که  ... 

به قول معروف خجالتم خوب چیزیه  اینم خجالت ..... 

راستی امشب هم وقتی که خواستی خدافظی کنی من اذیت کردم یه خورده  , ببخشید ,, نترس با خیال راحت هم بخواب اصلا سوسک نمیفرستم خدمتت  ... 

خب آجی , اینجا تمومش میکنم تا بعد , از این به بعد هر روز میام اینجا و برات می نویسم و باهات حرف میزنم , مگر اینکه ( ترک دنیا کنم ) ... 

بخونی یا نخونی این حرفارو من باز ممنونتم ,, شبت خوش 

 

                                    آجی ساناز , آجی سوفیا                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                              من و تو تا ابد....

           

 



نظرات شما عزیزان:

ساناز
ساعت4:35---29 خرداد 1391
ey bi marefat,,Man sard shodam are?emshab ke goftam behet cheghad daghoon boodam in moddat vali nehet nemigoftam ta DELet nagire,,too badtarin hal ham vaghti to pm midadi j midadam azizam.ama meske to bavaram nakardi.behar hal khoshhalam Sofiaro dari v azash mamnoonam ke Ajit shode.miboosamet golam
پاسخ: آجی ساناز ,, من :| اشتباه متوجه شده بودم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, |